مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست با ما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند ..
نظم و نثر ، جمله و شعر ، داستان و ترانه
مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست با ما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند ..
گر شود آن روی روشن
جلوه گر هنگام صبح
پیش رخسارت کسی
بر لب نیارد نام صبح ..
ادامه خواندن “شعر از رهی معیری / گر شود آن روی روشن جلوه گر هنگام صبح”
شد خزان گلشن آشنايی
بازم آتش به جان زد جدايی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
ور تو نديدم جز بدعهدی و بی وفايی
با تو وفا کردم، تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری، با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفايی
نوگل گلشن جور و جفايی
از دل سنگت آه
دلم از غم خونين است
روش بختم اين است
از جام غم مستم
دشمن می پرستم
تا هستم
تو و مست از می به چمن
چون گل خندان از مستی بر گريه من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کي؟
تو و چون می لاله کشيدن ها
من و چون گل جامه دريدن ها
ز رقيبان خواری ديدن ها
دلم از غم خون کردی
چه بگويم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دريغ و درد از عمرم
که در وفايت شد طی
ستم به ياران تا چند جفا به عاشق تا کی؟
نمی کنی اي گل يک دم يادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
تا کی بی تو بود
از غم خون دل من
آه از دل تو
گرچه ز محنت، خوارم کردی
با غم و حسرت، يارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من هرچه توانی ناز
هرچه توانی ناز ..
شد خزان
شهرام میرجلالی
ترانه : رهی معیری
آهنگ : جواد بدیع زاده
تنظیم : نیکان
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است ..
ادامه خواندن “شعر از رهی معیری / از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت”
تو را خبر ز دل بی قرار
باید و نیست ،
غم تو هست
ولی غمگسار باید و نیست
درون آتش از آنم،
که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل
در کنار باید و نیست ..
آن که
سودا زدهی چشم تو بوده ست
منم ..