پنجره!
بگشای از هم
چون کتاب قصۀ خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدف های دهان رنج
صبح مروارید تابش را
به ژرفاژرف این دریای دورافتادۀ نومید ..
برچسب: احمد شاملو
تا آخرین ستارهی شب بگذرد مرا
بیخوف و بیخیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار مینشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمیجنبدم به چشم ..
صدایت می زنم
گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم
به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره، آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه دریاهاست ..
اين است زمزمه ی سپيده
اين است آفتاب
که بر می آيد
تک تک
ستاره ها آب می شوند
و شب بريده بريده
به سايه های خرد
تجزيه می شود ..
شعری با قافیهی خون
با کلمهی انسان
با مارش فردا
شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد
و به سرعت انفجار یک نبض در یک لحظهی زیست
راه میرود بر تاریخ ..
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی میداشت
تا به جانش میخواندی:
نام کوچکی
تا به مهر آوازش میدادی
همچون مرگ
که نام کوچک زندگیست ..
کار دیگری نداریم
من و خورشید
برای دوست داشتنت
بیدار می شویم
هر صبح ..
تا آخرین ستارهٔ “شب” بگذرد
مرا بیخوف و بیخیال
بر این برج خوف و خشم
بیدار مینشینم در
سردچال خویش
شب تا سپیده خواب
نمیجنبدم به چشم ..
جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی،
هر چند
سپیده
تو را
از آن پیشتر دمید
که خروسان
بانگ سحر کنند ..